دو سه روز بعد میرزابزرگ و من به طرف تبریز حرکت کردیم که حدود بیست مایل با محل اردوی سلطنتی فاصله داشت میرزا به سادهترین روش ممکن سفر میکرد او بر قاطری سوار میشد که زین و یراقش کاملاً درخور یک درویش بود او خدمتکاری داشت که جامهدان و قلیان او را حمل میکرد و مهتری داشت که اسب بارکشی را هدایت میکرد که حامل مواد خوراکی و چند قالیچه معمولی بود همچنین خدمتکار مخصوص خود را داشت که در عین حال منشی و کاتب و دوست او هم بود.
گفتگو با میرزا در حین سفر، بسیار لذتبخش و خوشایند بود؛ او ماجراها و نکات تاریخی را تعریف میکرد و لطیفه میگفت و شعرهایی میخواند که بیشتر از اشعار عموی، مرحومش میرزا حسین بود در مناطقی که محل عبورمان، بود ابیاتی از کتاب هنری چهارم شکسپیر را به خاطر میآوردم من اینجا در گلوسستر شایر یک غریبهام این تپههای وحشی بلند و جادههای خشن و ناهموار فرسنگها را کشدار کرده و آنها را کسالتبار میکند و در عین حال سخنان شنیدنی شما همچون شکر است که این راه دشوار را دلپذیر و لذتبخش میسازد.
حوالی ساعت دو به روستای بوسمیچ [باسمنج] رسیدیم که در انتهای آن بیشه کوچکی از سپیدارهای لمباردی بود و در یک طرف آن یا بهتر بگویم در پایین آن نهر کوچک زیبایی با آبی پاک و زلال جریان داشت. در اینجا میرزا گفت آیا موافقید که پیاده شویم تا خودمان و چهارپایانمان در زیر سایه دلپذیر این درختان استراحتی کرده باشیم؟ همه موافق بودند و پس از انتخاب نقطهای زیبا برای پهن کردن قالیچه، ها در مدت کوتاهی از روی قاطر بارکش میرزا غذای سرد خوبی آماده گشت که عبارت بود از گوشت، کبک پنیر عالی میوه جات، نان خوب و تره تیزک تازهای که از همان محل چیده شد و باید بگویم که علاوه بر اینها قهوه میرزا و تنباکوی قلیانش فوقالعاده اعلا و لذتبخش بود.
ایمان عمیقی که در دعای قبل از غذای میرزا نهفته بود و ابراز قدرشناسی و شکرگزاری بعد از غذایش بسیار تکاندهنده و برای من که او را خیلی خوب میشناختم بسیار تأثیرگذار بود و در هماهنگی کامل با اینها بود که وقتی داشتیم قلیان میکشیدیم او توضیح داد که چقدر این دنیا در نظرش حقیر است و چقدر خدا را شکر میکند که عشق به ثروت و اموال دنیوی را از چشم و دل او بیرون رانده این را تنها دلیلی میدانست که توانسته آن همه طوفانها و بحرانهای وحشتناک سیاسی را از سر بگذراند. وقتی قلیانمان را کشیدیم، او همان جا روی قالیچه دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت.
این منظرهای بود که هر کسی را به اعجاب وامی داشت؛ در اینجا صدراعظم یک امپراتوری بزرگ که فرمانش در اقصا نقاط کشور اطاعت میشد با استفاده از همان امکاناتی که در اختیار فرودستترین خدمتکار کاروانمان هم بود به خوابی خوش فرورفته بود.
سر راهمان از اردوی سلطنتی تا باسمنج از زمینهایی عبور کردیم که چند سال قبل با زلزلههای پی در پی به طرز عجیبی شکاف خورده بود و در سمت چپ جاده کوهی را نشانم دادند که در همان زمان از سر تا پایش دچار شکاف و شکستگی شده. بود این فاجعه وحشتناک در سال ۱۷۲۴ رخ داد و بر اثر آن فقط در شهر تبریز یکصد هزار نفر از اهالی کشته شدند.